top
داستان | خانه پدربزرگ

داستان | خانه پدربزرگ

کارگروه تربیتی پرتال جامع و تخصصی کودک: جمعه ها ، ما و خانواده خاله، به خانه پدربزرگ می رویم خیلی کیف دارد. مخصوصاً بازی با محمد پسرخاله ام...

داستان |  خانه پدربزرگ

خانه پدربزرگ         

 

 

جمعه ها ، ما و خانواده خاله، به خانه پدربزرگ می رویم خیلی کیف دارد. مخصوصاً بازی با محمد پسرخاله ام. امروز هم با دمپایی، دو گل کوچک درست کرده ایم، یک ساعت است که من و محمد، «یکضرب» بازی می کنیم. از تنم عرق می جوشد و پیراهنم مرطوب شده است. به نفس افتاده ایم. دیگر حال شوت کردن توپ را ندارم. خسته و بی رمق، روی لبه حوض می نشینم. صورتم را با آب حوض می شویم. محمد با ناراحتی فریاد می زند: « یا الله بیا بازی! چه زود بریدی!» هادی، روی لبه سیمانی باغچه نشسته است. با دیدن من بلند می شود و به طرف محمد می رود: - داداش محمد! حالا که خسته شده می شه من به جاش بازی کنم؟ آفرین داداش! محمد، با آستین عرق پیشانی اش را می گیرد. نفس نفس می زند. هادی، دست محمد را گرفته، هی تکان می دهد: - داداش محمد! آفرین، تورو خدا منو بازی بده! محمد، هادی را هل می دهد. هادی می افتد « تو دیگه چی می گی» ادای هادی را در می آورد و با لحن کشداری می گوید: « داداش محمد، داداش بیا بازی» لحن صدایش را عوض می کند: « آخه تو را چه به بازی! فسقلی!» چشمان سیاه و درشت هادی پر از اشک می شود. محمد، نگاهم می کند و داد می زند: « چی شد! پاشو دیگه! چقدر خودت رو لوس می کنی! » بلند می شوم و توپ را به طرفش شوت می کنم. لبخند می زند. آفتاب رو به غروب است. ابر نازکی آسمان را پوشانده است. محمد چند گل می زند. رو به محمد می کنم و می گویم: تو خسته نشدی؟ راستی تو از آن موقعی که آمدی، به اتاق پدربزرگ نرفتی! اگه سلام نکنی زشته ها. » محمد به توپ نگاه می کند: - یاالله شوت کن! گوش پدربزرگ آنقدر سنگینه که باید ده بار سلام کنم تا بشنوه. کی حوصله داره بابا! یاالله شوت کن! هادی از هال بیرون می آید. رو به من می کند و می گوید: « حسین! مامانم کارت داره.‌» با بُهت و حیرت، به محمد نگاه می کنم. بی خیال، با توپ بازی می کند. با خودم می گویم: « محمد به داداشش زده! آن وقت، خاله با من کار داره: «نکنه فکر کرده من محمد را هل دادم. یعنی چه!‌» کنجکاوی کلافه ام می کند. به دنبال هادی کشیده می شوم. وارد هال می شویم. بوی غذا توی هال پیچیده است.صدای مادر و مادر بزرگ را از توی آشپزخانه می شنوم. هادی، به طرف اتاق پدر بزرگ، می رود نور کم رنگ غروب، اتاق را سایه روشن کرده است. پدر بزرگ روی قالیچه جابجا می شود. به طرف خاله که آن سوی اتاق نشسته می روم و کنارش می نشینم. - خاله، لبخند می زند و با لحن دلسوزانه ای می گوید: « می دونم خاله جان که محمد، داداشش را هُل داده. برای همین تو را صدا زدم.‌» از این حرف بیشتر تعجب می کنم. عرق بر تنم یخ می کند.خاله، ادامه می دهد: « آره اون حتی اول نمیاد به پدربزرگش سلام کنه و بعد بره دنبال بازی! این بی احترامیه! البته بهش گفتم، گوش نداده » خاله بلند می شود و قلم و کاغذ می آورد: - کلاس چندی؟ - کلاس سوم دبستان - خب، پس می تونی بنویسی! این را که می گم بنویس! و به پسر خاله ات بده! کلام پیامبر (ص) اثرش از همه حرفها بیشتره. - قالَ رَسُولُ الله (ص): وَ قََّرُوا کِبارَکُمْ وَارْحَمُوا صِغارَکُمْ. - « بزرگترها را احترام کنید و به کودکان رحم نمایید.» - بی اختیار، نگاهم به پدربزرگ و هادی که کنار او نشسته، کشیده می شود. - بچه ها از این داستان چه نتیجه ای می گیرید؟



مرتبه
مرتبه
نظر و تجربه خود را برای دیگران ثبت کنید

تبلیغات ویژه

تجربه مادرانه
شما میتوانید در مورد موضوع زیر بحث و تبادل نظر کنید و در قسمت نظرات تجربه خود را با مادران در میان بگذارید :
موضوع انتخاب شده :
جدا کردن اتاق فرزندان
تجربه خودرا بنویسید
تبلیغات